حانیهحانیه، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

~~~آخر خوشبختی~~~

آخر خوشبختی : " خوشبخت شدم که آبجی به دینا اومده! "

محمد امین آبجی کوچولوی نازنینشو خیلی دوست داره! قبل از اینکه به دنیا بیاد خیلی انتظار می کشید و گاهی به مامانش می گفت:"مامان آبجی چرا نمیاد؟" خواهرم می گفت یه روز که میخواسته بره دکتر محمد امین هم برده و با باباش توی ماشین منتظر نشسته وقتی مامانش از مطب دکتر برگشته با شوق و انتظار پرسیده:"مامان رفتی آبجی رو در آوردی؟!" قربون لحن کودکانه اش بشم!! یادمه روزی که مامانش رفته بود بیمارستان من و خاله ی بزرگترش پیش محمد امین مونده بودیم محمد امین حتی از ما هم بیشتر شوق داشت! وقتی مامانم تماس گرفت و گفت حانیه به دنیا اومده و من این خبر رو به محمد امین گفتم خیلی خوشحال شد و با حالتی بچگانه بالا و پایین پرید و گفت:"آبجیم به دینا اومد" بعد ...
31 تير 1391

قربونت برم پسر با خدای خودم!

اول یک مقدمه ای بگم بعد مینوسم که چرا نصفه شبی پاشدم مطلب بنویسم. محمد امین خیلی پسر با خدا و با ایمانیه. منظورم فقط نماز خوندنش یا قرآن حفظ کردن یا صلوات فرستادنش و اینها نیست . البته نماز خیلی قشنگ میخونه و خیلی وقته تقریبا از همون اول که زبون باز کرده به زبون خودش صلوات میفرسته، اوایل فقط بلند میگفت اللـــــــــــــه تا الان که کامل و قشنگ عبارت صلوات را میگه....     (عکس در روز اول محرم سال 89 )     نه منظورم ظواهر ایمان نیست ، بلکه اعتقادات قلبی ایه که داره. مثل اینکه قلبا به خدا اعتقاد داره و با این سن کمش سوالهای جالب و بعضاعمیقی در مورد خدا میپرسه . و به خوب و بد اعمال هم اعتقاد داره. با این زبون ش...
29 تير 1391

حانیه جوجو در تولد دختر عمو!

امروز تولد ٧ سالگیه فاطمه تنها دختر عموی محمد امین و حانیه بود!(البته فعلا تنها دختر عمو!) آبجی و داداش امروز کلی کیف کردن. حانیه نانازم انقدر دلبری کرد و آغون ماغون گفت و خندید که نگو! محمد امین هم با پرعمو مهدی انقدر بازی کرد و کشتی گرفت و دوید که حسابی سیر شد. یه دونه تل هم که خودم برای فاطمه از طرف حانیه کادو بردیم ، متاسفانه وقت نشد ازش عکس بگیرم. چند تا شونه و گیرسر هم از طرف محمد امین بعلاوه کادوی عمو. مثل همیشه داداش خان نمیگذاشت ازش عکس بگیریم این یه دونه  عکسو قاچاقی گرفتیم.   انقدر شیطونی کرده تا آبجیشو گریه انداخته. تو عکسهای دسته جمعی هم محمد امین هربار یه گوشه کادر مشغول شیطنته! اینها هم عکسهای ت...
28 تير 1391

تند تند تند رفت آب بازی!...

باورم نمیشه محمد امین انقدر بزرگ شده باشه!!!... ماشاءالله الآن دیگه عین آدم بزرگ ها هر حرفی میزنه و به اندازه ی یه بچه ی 6-7 ساله یا بیشتر سرش میشه! انگار همین دیروز بود که رفته بودیم یکی از روستا های اطراف شهر محمد امین تازه حرف زدن یاد گرفته بود و خیلی از کلمات رو نمیگفت. داشتیم میرفتیم به سمت یه امامزاده که وسط جاده یه لاک پشت دیدیم! بابای محمد امین رفت لاک پشته رو آورد که ببینیم گذاشتیمش تو یه پلاستیک لاکپشته دست هاشو تکون داد و پنجه هاش با ناخن های تیزش پلاستیک رو پاره کرد و ما ناخودآکاه ترسیدیم همین باعث شد تا محمد امین هم از لاک پشته بترسه! خلاصه رفتیم امامزاده و برگشتیم و لاک پشته رو گذاشتیم کنار جوی آب کنار جاده!محمد امین طفلک ت...
24 تير 1391

دیر نوشتن بهتر از هرگز ننوشتن است!!

الان 4 ساله که دارم فکر میکنم برای بچم وبلاگ بسازم یا نه! موافقان و مخالفان ساخت وبلاگ توی دلم هر روز دارن با هم بحث میکنن و استدلال میارن ...تا اینکه بالاخره دیدم نه اینجوری نمیشه ...اگر هر روز بخوام هی نظر موافق و مخالف دلمو بشنوم و هیچ کاری نکنم که زمان میگذره و نینی های من بزرگ میشن و خاطراتم کم رنگ و دیگه فرصت نوشتن از دستم میره... این بود که بسم الله گفتم و شروع کردم. البته احتمالا برای جبران مافات ناچارم خاطرات نینی ها را از آخر به اول بنویسم یا شاید هم  اصلا بدون ترتیب و به اقتضای حال!! امید دارم خدا کمک کنه تا بتونم وبلاگ خوبی برای بچه هام به یادگار بگذارم.   ...
18 تير 1391