آخر خوشبختی : " خوشبخت شدم که آبجی به دینا اومده! "
محمد امین آبجی کوچولوی نازنینشو خیلی دوست داره!
قبل از اینکه به دنیا بیاد خیلی انتظار می کشید و گاهی به مامانش می گفت:"مامان آبجی چرا نمیاد؟" خواهرم می گفت یه روز که میخواسته بره دکتر محمد امین هم برده و با باباش توی ماشین منتظر نشسته وقتی مامانش از مطب دکتر برگشته با شوق و انتظار پرسیده:"مامان رفتی آبجی رو در آوردی؟!" قربون لحن کودکانه اش بشم!! یادمه روزی که مامانش رفته بود بیمارستان من و خاله ی بزرگترش پیش محمد امین مونده بودیم محمد امین حتی از ما هم بیشتر شوق داشت! وقتی مامانم تماس گرفت و گفت حانیه به دنیا اومده و من این خبر رو به محمد امین گفتم خیلی خوشحال شد و با حالتی بچگانه بالا و پایین پرید و گفت:"آبجیم به دینا اومد" بعد دستاشو باز کرد و با خوشحالی گفت:"خوشبخت شدم که آبجیم به دینا اومد!" با این بچگیش باورم نمیشد که همچین حرفی بزنه! حالام انقدر به خواهرش علاقه و محبت داره که روزی هزار بار دستش و صورتش رو میبوسه و گاهی با کمک مامانش بغلش میکنه البته محمد امین هم مثل هر بچه ی دیگه ای اوایل یکم حسادت میکرد و گاهی خیلی به ندرت میزدش مخصوصا بخاطر علاقه ای که به من داره وقتی من به حانیه توجه میکردم و باهاش صحبت میکردم حساس تر میشد اما به تدریج با رفتار درست پدر و مادر و بزرگترها مهر و محبتش به حسادتش غلبه کرده و خدا رو شکر دیگه اذیتش نمیکنه حتی بچه داری هم یاد گرفته و وقتی گریه میکنه میگه:"جان! مامان رو پات بذار پیش پیشش کن گیه نکنه!"
یادمه یه بار من حانیه رو رو پام گذاشته بودم و خوابش برده بود محمد امین اومد آروم نازش کرد و بوسید و بعد دوباره جمله ی آخر خوشبختی رو گفت:"خاله خوشبخت شدم که آبجی به دینا اومده!" بعد با حالت مشکوکی به من نگاه کرد و اخم کرد و گفت:"خاله آبجیمو اذیت نکنی ها!"
محمد امین خیلی موافق عکس گرفتن نیست واسه همین به سختی تعداد معدودی عکس دو نفره ازشون گرفتیم